خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:هراس از طوفان,روانشناسي توكل, :: 11:34 ::  نويسنده : اصغري
مطالعه اين داستان را به شما بزرگواران پيشنهاد مي كنم.

ادامه مطلب ...
چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:خدا,روانشناسي توكل, :: 7:44 ::  نويسنده : اصغري

روزای خوش زندگی چون در نظر ما خوب هستند به همون اندازه کوتاه اند، برعکس روزای سخت که یه روزش اندازه یه سال طولانی میشند.. میخوام از روزای خوش بگم، وقتی که دانشجو بودم و با دوستام درس میخوندیم و گهگاهی هم با هم شوخی میکردیم. چه قدر زود گذشت.

بعد از این که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، دنبال کار مناسبی بودم، اما کو کار. دوستام هم که هر کدوم یه جایی بودند و مشغول یه کاری. خانواده ما یه خانواده متوسط بود. پدرم یه کارمند بازنشسته بود و دخلش به خرجش   نمیرسید، به همین دلیل بود که میخواستم زود تر کار پیدا کنم.

روزا میگذشت تا اینکه با هزار دردسر تونستم تو یه شرکت مشغول به کار بشم. حقوقم زیاد نبود  و نمیتونستم کمک زیادی به پدرم در مخارج خونه بکنم. چند وقتی گذشت و من به دنبال کار نیمه وقتی بودم که بعد از کار شرکت انجام بدم، تا این که به واسطه یکی از دوستام به یک آموزشگاه خصوصی برای تدریس معرفی شدم و چند شاگرد خصوصی گرفتم. دستمزدش بد نبود، هم در شرکت کار میکردم و هم تدریس میکردم. خوشحال بودم که میتونم گهگاهی گوشت مرغ و میوه بخرم و دست خالی به خونه نرم. مدتی گذشت، تا اینکه خواهرم سخت بیمار شد. پدر و مادرم خیلی ناراحت بودند. خرج و مخارج مداوای خواهرم خیلی زیاد بود. پدرم تصمیم گرفت بره مسافرکشی.  هر روز پدرم با اون سن و سالش میرفت و شب برمیگشت. یه شب دیدم سر و صورتش زخمیه، اصلاً هیچ چی نگفت. بعداً فهمیدم سر مسافر بحثش شده و کار به کتک کاری کشیده. حال خواهرم یه مقدار بهتر شده بود و ما از این بابت خوشحال بودیم، تا اینکه یه شب که من و مادرم نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم، به ما خبر دادند که پدرم تو جاده تصادف کرده. بلا فاصله با آژانس به محل تصادف رفتیم. پدرم سالم بود ولی سرنشینای اون ماشینی که پدرم باهاش تصادف کرده بود بد جوری آسیب دیده بودند. پدرم را زندانی کردند و براش دیه بریدند، چون اونو مقصر میدونستند. برای آزادی پدرم به عمو عمه خاله و داییم رو انداختیم ولی هیچ کدوم به ما کمک نکردند. کسایی که وقتی گرفتار بودند، پدرم بهشون کمک کرده بود، صراحتاً گفتند نمیتونیم کمکتون کنیم. نمیدونستم باید چی کار کنم. یه شب که من و مادرم داشتیم با هم حرف میزدیم و دنبال راه چاره میگشتیم، یه دفعه از اتاق خواهرم یه صدایی شنیدیم، با عجله رفتیم اونجا که دیدیم خواهرم دوباره حالش بد شده، فوراً پنجره را باز کردم تا هوای داخل اتاق عوض بشه،  خواهرمو بغل کردم و شونه هاشو مالش دادم. بعد از چند دقیقه حالش یه مقدار جا اومد.

اون شب تا صبح گریه کردم و با خدا حرف زدم. صبح از خونه رفتم بیرون، ناخودآگاه یاد همکلاسی دانشگاهیم مریم افتادم. رفتم خونه شون مادرش به گرمی ازم استقبال کرد. ازش سراغ مریم را گرفتم. اونم شماره مریمو بهم داد. از وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودیم، دیگه از هم خبر نداشتیم، چون هر کدوم گرفتار زندگی خودمون بودیم. بهش زنگ زدم و جریان زندگیمو براش تعریف کردم. اونم با صبر و حوصله به حرفام گوش داد. گاهی وقتا گوش کردن به درد و دل آدما هم میتونه تءثیر گزار باشه. وقتی حرفام تموم شد، بهم گفت من چند میلیونی پس انداز دارم، گفتم خسارت ماشین و دیه پول زیادی میخواد. مریم گفت این پول را بهت میدم، فعلاً یه حساب قرض الحسنه باز کن و   پول را بزار  تو حساب. از طریق یکی از آشنا های پدرم هم یه کاری برات پیدا میکنم که حقوقش خوبه،  با این پول و درآمد اون کار میتونی ظرف مدت چند ماه پدرت رو آزاد کنی. با خوشحالی ازش تشکر کردم و جریان را به مادرم گفتم. حدود یه ساعت بعد صدای زنگ در حیاط منو از افکارم بیرون آورد، زود رفتم در  را باز کردم. پدر مریم بود یه پاکت داد دستم، منم تشکر کردم. وقتی درشو باز کردم، دیدم داخلش یه چک به مبلغ پنج میلیون تومان، در وجه حامله. همون روز یه حساب قرض الحسنه در بانک افتتاح کردم و پول را گذاشتم داخل حساب. قرار شد از فردا هم برم سر کار از 8 صبح تا 7 عصر کار میکردم. مدتی گذشت تا اینکه یه روز که برای یه کار بانکی رفته بودم، چشمم به اسامی برندگان قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه افتاد. یه دفعه یه چیزی دیدم که در جا خشکم زد، نرگس حسینی برنده صد میلیون تومان، باورم نمیشد. رفتم پیش مسءول بانک و ازش پرسیدم این اسامی چیه پشت شیشه، اون هم گفت قرعه کشی شده، این هم اسامی برنده هاست. بعد از مدتها غم و اندوه، بعد از اینکه با این همه مشکل خدا من و خانوادم را فراموشنکرده بود،  از این که از امتحان الهی سربلند بیرون اومده بودم، خدا را شکر کردم. پدرم چند روز بعد آزاد شد و به آغوش خانواده برگشت. اون وقت بود که فهمیدم،  هر کسی که همیشه به خدا امید داشته باشه، و به اون توکل کنه، هیچ وقت تنها نیست.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
پيوندها